در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند . یکی از بیماران
اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . تخت
او در کنار تنها پنجره اتاق بود . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد
و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد . آنها ساعت ها با یکدیگر
صحبت می کردند؛ از همسر، خانواده، خانه ، سر بازی یا تعطیلاتشان با هم
حرف می زدند .
هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تم ام
چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای ه م اتاقیش توصیف می کرد. بیمار
دیگر در مدت این یک ساعت ، با ش نیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی
تازه می گرفت.
مرد کنار پنجره از پارکی که پنجره رو به آن باز می شد می گفت. این پارک
دریاچه زیبایی داشت . مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان
با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند . درختان کهن منظره زیبایی به
آنجا بخشیده بودند و تصویری زییا از شهر در افق دوردست دیده می شد .
مرد دیگر که نمی توانست آنها را ببیند چشمانش را می بست و این مناظر را
در ذهن خود مجسم می کرد و احساس زندگی می کرد.
***
روزها و هفته ها سپری شد . یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن
آنها آب آورده بود ، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با
کمال آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان
بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که او را به تخت کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این
کار را برایش انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد .
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین
نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیاندازد . حالا دیگر او می توانست
زیبایی های بیرون را با چشمان خودش ببیند.
هنگامی که از پنجره به بیرون نگاه کرد ، در کمال تعجب با یک دیوار بلند
آجری مواجه شد!
×××
مرد پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده
چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟
پرستار پاسخ داد:شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد .
آن مرد نابینا بود و حتی نمی توانست این دیوار را هم ببیند.))
http://linkyab.mobo-fix.ir/