یکی بود، یکی نبود. گرگ گرسنه ای بود که یک روز هر چه به این در و آن در زد و هر چه جست و جو کرد،

چیزی برای خوردن به دست نیاورد. گله های گوسفند و بز از کنارش می گذشتند.
گرگ هم از جایی که مخفی شده بود، حرکت گوسفندها و بزهای خوشمزه را می دید،
اما جرئت نداشت که از کمین گاهش بیرون بیاید. زیرا هر گله ای دو سه نفر چوپان داشت
و چند تا سگ هم همراه گله بود. گرگ می دانست که اگر سر و گوشی نشان بدهد،
دندان تیز سگ های گله و چوب و چماق چوپان ها در انتظارش است.

گله ها که از جلو چشم های گرسنه ی او عبور کردند، گرگ از مخفی گاهش بیرون آمد
و به طرف جوی آب رفت و با خودش گفت: « حالا که چیز دندان گیری برای خوردن پیدا نکرده ام،
بهتر است کمی آب بخورم تا شکم گرسنه ام این قدر قار و قور نکند.»


وسط راه، فکر کرد که بهتر است از آب زلال چشمه که هنوز به جوی راه پیدا نکرده بنوشد
با این فکر، گرگ راهش را کج کرد و به طرف سرچشمه رفت.

از قضای روزگار، گوسفندی از گله جدا افتاده بود و تک و تنها به طرف روستا می رفت.
گوسفند وقتی چشمش به جوی آب افتاد، احساس تشنگی کرد و رفت تا خودش را سیراب کند.
گوسفند درست زمانی به جوی رسید که گرگ هم به سرچشمه رسیده بود و می خواست آب بخورد.

گرگ با دیدن گوسفند، دهنش آب افتاد لب و لوچه اش را لیسید
و برای اینکه گوسفند را فریب دهد و به او نزدیک شود، با صدای بلند گفت:
«آهای گوسفند نادان! مگر نمی بینی که من هم دارم از آب این جوی می نوشم؛
چرا مواظب حرکات و رفتارت نیستی و آب را گل آلود می کنی؟»

گوسفند از دیدن گرگ ترسید. می خواست فرار کند، اما با خودش گفت:
«این گرگ، ظاهراً کاری به کار من ندارد. پس چرا بترسم؟…»



 

گوسفند که فکر می کرد گرگ راست می گوید و نمی دانست که گرگ می خواهد از آب گل آلود ماهی بگیرد
نگاهی به جوی و نگاهی به گرگ انداخت و گفت: «ای بابا! این چه حرفی است که شما می زنید.
من پایین جوی هستم و از این پایین آب می خورم و شما بالای جوی و درست کنار سرچشمه ی آن هستید.
اگر هم کسی بتواند آب را گل آلود کند، شمایید.»

اما این حرف ها برای گرگ بهانه جو اصلاً ارزشی نداشت. این بود که آرام آرام به طرف گوسفند رفت و پرسید:
«ببینم، آب از توی جوی به چشمه می آید یا از توی چشمه به جوی؟»

گوسفند جواب داد: «این دیگر معلوم است همه می دانند که آب از چشمه به جوی می رسد
و الآن هم شما سرچشمه اید، نه من…»

گرگ که با هر کلمه، قدمی به گوسفند نزدیک تر می شد، گفت: «چه زبان درازی داری.
همان جا بمان که آمدم بخورمت. بابات هم همین زبان درازی ها را داشت که مجبور شدم بخورمش.»

گوسفند تازه فهمید که اعتراض گرگ، چیزی جز بهانه و فریبی نبوده است. خواست فرار کند،
اما دیگر کار از کار گذشته بود و گرگ آن قدر به او نزدیک شده بود که با یک جمله توانست گوسفند بیچاره را شکار کند.

از آن به بعد، درباره ی آدم زورگو و فریبکاری که برای رسیدن به مقصود ناحق خودش بهانه تراشی کند،
می گویند: «بابات هم همین زبان درازی ها را داشت که مجبور شدم بخورمش.»