یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود تو یه شهر دوری دختری با پدرش زندگی می کرد. دختر قصه ی ما مادرش رو تو بچگی از دست داده بود، تا اینکه پدرش ازدواج کرد. اون خانوم یه دختر درست هم سن و سال دختر قصه ی ما داشت. وقتی دختر تو خونه بود نامادری و دخترش خیلی اذیتش می کردند و هر وقت دختر به پدرش شکایت می کرد پدرش اونو دلداری میداد. تا از بد روزگار پدر در حادثه ای از بین رفت و دختر بی نوا خیلی تنها شد. او از صبح مجبور بود همه ی کارهای خونه رو انجام بده ولی خواهر ناتنیش همش مشغول بازی بود. یه روز نامادری یه مقدار پنبه به دختره داد و گفت اینها رو ببر و همه رو بریس.
دختره هم رفت تو صحرا و برای خودش مشغول ریسیدن شد که یه دفعه یه باد شدید اومد و پنبه ها رو با خودش برد. اون گریه کنان دنبال باد دوید تا اینکه باد پنبه رو داخل یه چاه انداخت. دختر رفت سر چاه و تصمیم گرفت که بره پایین و پنبه رو بیاره بالا. یه طناب پیدا کرد و از چاه پایین رفت و دید اونجا یه دیو افسانه ای با سر و روئی آشفته نشسته و یه دفعه جا خورد و سلام کرد. دیوه گفت: اینجا چیکار می کنی؟!
دختره گفت: ببخشید باد زد و پنبه ام افتاد اینجا. دیوه گفت: خوب! حالا که دختر مودبی هستی بیا اینجا و سر منو بجور (بگرد) و ببین چی توش می بینی. دختره رفت و تو موهای بلند و به هم ریخته ی دیوه کلی عنکبوت و عقرب و بچه مار دید؛ با خودش فکر کرد و گفت: اینجا چیزی نیست، خیلی تمیزه! دیوه که از زیرکی دختره خوشش اومده بود گفت: خوب برو دم اون چشمه یه آب سیاه میاد نزن به صورتت، یه آب قرمز میاد نزن به صورتت، یه آب سفید میاد بزن به صورتت!
دختره هم رفت و همون کاری که دیوه گفته بود را انجام داد و یه دفعه یه ماه زیبا و نقره ای روی پیشونیش دراومد و زیبایی دختر را صد چندان کرد! از اینجا بود که اسم دختر قصه ی ما شد ماه پیشونی. دیو پنبه ها رو ریسید و داد به ماه پیشونی و ماه پیشونی هم تشکر کرد و رفت. وقتی به خونه رسید نامادریش با تعجب نگاهش کرد و گفت چه اتفاقی افتاده؟! ماه پیشونی هم داستان رو تعریف کرد.
فردای اون روز نامادری یه دختر خودش هم پنبه داد و دختر به صحرا رفت و یه باد اومد و پنبه را برد و به چاه انداخت. دختر از چاه رفت پایین، دیو گفت چیکار داری؟ دختر با بی ادبی گفت که پنبه ام افتاده اینجا ... دیو گفت بیا سرم را بجور ببین چی می بینی؟ دختر تا نزدیک دیو رفت گفت: اه اه چه بویی می دین. چقدر مار و عقرب تو سرتونه، من دست نمی زنم. دیو که از بی ادبی دختر دلخور شده بود گفت: برو اونور یه آب سفید میاد نزن به صورتت، یه آب قرمز میاد نزن به صورتت، یه آب سیاه میاد بزن به صورتت!
دختر هم رفت و آب سیاه رو زد به صورتش و یه خال گوشتی سیاه بزرگ روی پیشونیش دراومد و دیو پنبه را به دختر داد و دختر گریه کنان به خوونه برگشت. مادر دختر وقتی که اونو به اون شکل دید خیلی ناراحت شد و با ماه پیشونی دعوا کرد. روزها گذشت و گذشت تا یه روز تو شهر اعلام کردند که شاهزاده مهمونی گرفته و از همه دخترهای جوان شهر دعوت کرده که در این مهمونی شرکت کنند. مادر و دختر خودشون را آماده مهمونی کردند و هر چی ماه پیشونی خواهش کرد که اون رو هم با خودشون ببرن گفتن نه تو باید در خونه بمونی!
روز مهمونی که فرا رسید مادر و دختر آماده شدند و قشنگ ترین لباسهایی که داشتند را پوشیدن و رفتند. نامادری یه عالمه نخود و لوبیا را با همدیگه قاطی کرد و به دختر گفت بشین اینها رو جدا کن تا ما برگردیم. ماه پیشونی همینطور که داشت نخودلوبیا ها رو جدا می کرد کلی گریه کرد و از اشکهاش چند تا سطل پر شد. یه دفعه در در به صدا در اومد و او رفت در رو باز کرد و دید پری مهربون پشت دره! پری گفت: چرا گریه می کنی و ماه پیشونی ماجرا را براش تعریف کرد. پری گفت: تو به مهمونی برو من میشینم و کارهات رو انجام میدم. ماه پیشونی خوشحال شد ولی یه دفعه دوباره غم تو چشاش نشست. پری گفت: دیگه چی شده؟ ماه پیشونی گفت: آخه من لباس ندارم. پری مهربون یه وردی خوند و یه دفعه ماه پیشونی خودشو تو یه لباس قشنگ دید! پری گفت: فقط قبل از اینکه نامادریت برگرده بیا خوونه.
ماه پیشونی خوشحال و خندان به سمت قصر رفت وقتی وارد تالار مهمونی شد همه نگاها به سمتش برگشت. در حقیقت هیچکس تا بحال دختری به این زیبایی ندیده بود. وارد مهمونی شد و یه گوشه ای نشست. شاهزاده وقتی ماه پیشونی را دید ازش درخواست رقص کرد و با هم رقصیدند. همه حتی زن بابای بدجنس و دخترش داشتند در مورد ماه پیشونی حرف می زدند. خواهرناتنی ماه پیشونی به مادرش گفت: چقدر قیافه این دختر برام آشناست؛ شبیه ماه پیشونیه! مادرش گفت: نه بابا اون کجا این کجا! ماه پیشونی الان داره تو خونه نخود و لوبیا پاک می کنه.
آخر مهمونی که شد ماه پیشونی تا دید که نامادریش داره آماده رفتن میشه بدو بدو از مهمونی خارج شد و هر چی شاهزاده داد زد کجا میری گوش نداد و رفت. ولی یه لنگه کفشش اونجا افتاد و دیگه نتونست پیداش کنه. خلاصه رفت خونه و سریع لباس های کثیف و پاره خودش رو پوشید و مشغول انجام دادن کارهاش شد. پری هم دیگه رفته بود. وقتی نامادری و دختر برگشتن خونه دیدن که ماه پیشونی همه کارها رو انجام داده و یه لیخندی از روی بدجنسی به همدیگه زدن. ماه پیشونی گفت چه خبر خوش گذشت؟ و اونها همه ماجراها رو با آب و تاب تعریف کردن حتی گفتن یه دختر خیلی زیبا اومد و توجه شاهزاده رو کلی جلب کرد.
مدتی که گذشت جارچی ها آمدند تو میدون شهر اعلام کردند که شاهزاده دنبال صاحب این کفش می گرده و هر کسی که شب در مهمونی بوده بیاد تا تو پاش اندازه کنیم. همه دخترهای شهر صف کشیدند ولی کفش تو پای هیج کدومشون نرفت که نرفت. مدتی گذشت تا اینکه روزی در خونه به صدا دراومد. ماه پیشونی رفت در را باز کرد. ماموران شاه بودند که خونه به خونه کفش را به پای همه دخترها امتحان می کردند.
به دختر گفتن اسمت چیه؟ گفت: ماه پیشونی. تا ماه پیشونی خواست کفش را امتحان کنه نامادری اومد گفت: اون کلفت این خونست و نمی تونه کسی باشه که شما دنبالشین. دخترش را صدا کرد تا کفش را امتحان کنه. دختر به زور کفش را به پاش می کرد ولی کفش اندازه اش نبود. یه دفعه یکی از مامورها گفت: خوب حالا که اندازه پای دخترتون نشد بذارین که به پای اون دختر هم امتحان کنیم. ماه پیشونی خوشحال شد و کفش را پاش کرد و همه تعجب کردن وقتی دیدن که کفش اندازه ی اندازه پای ماه پیشونی بود. مامورهای قصر خیلی خوشحال شدند که بالاخره بعد از چند ماه توانسته اند صاحب کفش را پیدا کنند و از ماه پیشونی خواستند که فردا با سر و وضعی مرتب به قصر برود.
فردای اون روز ماه پیشونی آماده شد که بره اما نامادری بدجنسش چند کیلو شلغم گرفته بود و به زور به خورد ماه پیشونی داد که وقتی میره اونجا دل درد بگیره و آبرو ریزی راه بندازه. در همین موقع پری مهربون از راه رسید و اونو وادار به استفراق کرد و شکم ماه پیشونی رو از شلغم خالی کرد. وقتی ماه پیشونی اونجا رسید تمام خدمه و حشمه به استقبال اون اومده بودند و تا چشم شاه و ملکه و شاهزاده به ماه پیشونی افتاد گل از گلشون شکفت و شاهزاده جلو اومد و اونو بغل کرد و بوسید. و از فردای اون روز هفت شبانه روز جشن گرفتند و تمام شهر رو آذین بستند.