پنکه سقفی آرومتر از همیشه در حال چرخش بود تا شاید بتونه کمی ازهوای خشک و گرم کلاس رو خنک کنهاما افسوس که تلاشش بیهوده بود بچه ها گرمازده و بیرمق پشت نیمکت های چوبی و شکسته در کلاسی که بیشتر شبیه یک منطقه جنگ زده بود نشسته بودند هوا گرم تر از اونی بود که بچه ها حال درس گوش دادن رو داشته باشند اون کلاس در روستایی واقع شده بود با آب و هوای گرم که سالهای طولانی بود در آنجا باران نباریده بود معلم برای اینکه جو این کلاس خشک و بی روح رو عوض کنه تکلیف شب بچه ها رو انشایی با موضوع (باران) داد تا برای فردا آماده کنند زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها به سرعت وسایل خود را جمع کردند و با خوشحالی اینکه به خانه میروند با معلم خداحافظی کردند اون شب تا نیمه های شب بیشتر بچه ها درباره موضوعی مینوشتند که خود هرگز به چشم ندیده بودند و نمیدانستند چیست و فقط از بزرگترها درباره آن شنیده بودند .صبح زود بچه های روستایی خوشحال به مدرسه میدویدند اونروز از صبح انگار قرار بود اتفاقی بیفتد!
از وقتی خورشید طلوع کرده بود چند ابر سیاه در آسمان دیده میشد اما مردم بنابر اینکه این چند تکه ابر هم مثل سایر تکه ابر ها از بالای روستای آنها خواهد گذشت و بارانی با خود نخواهد داشت توجهی به آن تکه ابرها نداشتندزنگ انشا هر کدام از بچه ها دوست داشتن تا زودتر نوبتشان بشود تا انشایی را که تا دم دمای صبح برایش زحمت کشیده اند را بخوانند اولین نفری که معلم صدایش کرد از اون دست بچه هایی بود که تا به حال باران را ندیده بودند و فقط یکی دوبار تعریفش را از پدر و مادرش شنیده بوود.
پسر اینگونه انشایش را آغاز کرد:
به نام خدایی که بارون رو آفرید
و سپس آهسته طوری که فقط معلم صدایش را بشنود ادامه داد(و اون رو از ما دریغ کرد) هنوز کلمه ای از سطر اول انشایش را نخوانده بوود که صدای بلندی همه را در جا میخکوب کرد اول همه بچه ها ترسیدند و شروع به جیغ کشیدن کردند اما وقتی معلم با خنده ای چند بار کلمه ی باران را تکرار کرد بچه ها فهمیدند که این صدای باران است و بدون اجازه ی معلم از کلاس خارج شدند و راه مدرسه تا روستا را همگی فریاد میزدند: بارون,داره بارون میاد!
همه ی مردم روستا در کوچه های خاکی استاده بودند و با ذوق به بارات رحمت الهی نگاه میکردند در همان دم بسیاری سجده شکر به جا آوردند و لبخندهای حاکی ازرضایت بر لبان آنها نقش بسته بود اون هفته تماما بارون میبارید به طوری که آخرین روز به دلیل خراب شدن راه بچه ها جرئت داشتند از خانه بیرون بروند
هفته ی بعد وقتی هوا عالی بود و همه خوشحال . بچه ها به مدرسه رفتند حالا معلم با خیال راحت میتوانست بار دیگر از بچه ها بخواهد انشایی درباره بارون بنویسند بچه هایی که خود بارون رو دیده بودند و آن رالمس کرده بودند. روز بعد که آثار بی خوابی در چشمان بچه ها هویدا بود نشان از بیخوابی اونها در شب قبل میداد و لبخندی که بر لب داشتن حاکی از انشاهایی خوب بود.
اینبار تیز همان پسرک که دفعه پیش با تمام نا امیدی انشایش را خوانده بود توسط معلم فراخوانده شد تا انشایش را بخواند , پسرک اینبارانشایش را چنین آغاز کرد:
به نام خدایی که باران را آفرید
و برعکس دفعه ی پیش با صدایی بلند و رسا ادامه داد: و اون رو به ما هدیه کرد!
لبخندی حاکی از رضایت و خوشحالی بر لبان معلم و پسرک نقش بست درحالیکه هر دو به آسمان آبی وزیبا نگاه میکردند